دو داستان اموزنده - بزرگترین مرکزدانلود
بزرگترین مرکزدانلود
نوشته شده در تاریخ 88/1/20 ساعت 1:0 ص توسط رامین کوچک زاده


مردی 45 ساله با پسر تحصیل کرده 30 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه
.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ
!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند
.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود
:
امروز پسر کوچکم 5 سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 32 بار نامش را از من پرسید و من 32 بار به او گفتم که نامش کلاغ است
.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

داستان دوم

دختر که پوشش مختصری به تن داشت از همان لحظه اول که در جاده جلوی اتومبیل را گرفت و سوار شد فهمید به دردسر افتاده است.

راننده با نارضایتی به لباس دختر خیره شد و گفت: «دنبال تفریح هستی؟»

«نه فقط می خواهم به ساحل بروم»

«جدی؟ خب ، عزیزم من برای نو برنامه های دیگری در نظر دارم که رفتن به ساحل جزو آنها نیست»

«گمانم تنبیه می شوم. درسته مامان؟»







  پیام رسان 
+ خواستم ببینم چرادربخش مدیریت وبلاگم تعدادبازدیدکنندگان وجمع کل آنهارا(بدون بازدید )می نویسد.

+ دوست عزیز،من یه سوالی داشتم:

+ سلام دوستان. اگرمایل به ثبت اس ام اس های خوددروبلاگ من هستید،می توانیداس ام اس های خودرابه شماره09378506703 ارسال کنید.

+ دوستان خبر: سن رای دادن دوباره برگشت به همان حالت 15سال.

+ دوستان باعرض معذرت چندتاازلوگوهای شما پک شد(اشتباها)به بزرگواری خودتون ببخشید.





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ